نصف شب بود، ناگهان از خواب پرید! ترسی عجیب در دلش رخنه کرده بود، طی سال گذشته سه نفر از بستگانش رو ازدستداده بود. یکیشان براثر بیماری، دیگری براثر سانحه و سومی هم به دلیل کهولت سن از دنیا رفته بودند. تقریباً تا امسال مرگ عزیزی از نزدیکانش را ندیده بود، فقط چند سال قبل که نوجوان بود پدربزرگش فوت کرده بود. اما این سه اتفاق ناراحتکننده اثری عمیق بر ذهنش گذاشته بود و چراهای زیادی در ذهنش ایجاد کرده بود. خوابهای آشفته، ترسهای نابهنگام، سرد شدن در کار وزندگی و مهمتر از همه دلمردگی و افسردگی خفیفی که داشت سایر قسمتهای زندگیاش را تحت تأثیر قرار میداد.
تصویرها و تصورهای این مدت مجدداً در ذهنش مرور شد. با خودش گفت: خب که چی به قول مادرم "با هر مرده که نمیشود مرد!" نباید به ترسهایم اهمیت بدهم هنوز زندهام و باید زندگی بکنم خداوند مرا دوست دارد، عمر دست خداست. من همه سعیام را میکنم که بهتر زندگی بکنم، امیدوارم خداوند روح نزدیکانم را بیامرزد و صحبتهایی از این قبیل را ادامه میداد.
ادامه در :
https://www.kheradmandan.com/Articles/146
راز ماندگاری معروفترین شعر کودکانه ایران و درسهای تبلیغاتی از آن
بهترین داستانهای انگیزشی موفقیت، داستان شماره 8-دلت را اینگونه آرام کن
بهترین داستانهای انگیزشی موفقیت، داستان شماره 7- مدل فکر کردنت رو عوض کن!
بهترین داستانهای انگیزشی موفقیت، داستان شماره 6- جدی بگیر! خیلی هم جدی بگیر!
بهترین داستانهای انگیزشی موفقیت، داستان شماره 3- نه هیس! من اسیر جهان نیستم!
کرده ,ذهنش ,بود، ,سال ,زندگی ,خداوند ,در ذهنش ,کرده بود ,که نمیشود ,نمیشود مرد , نباید به
درباره این سایت